شیخ عجل سعدی شیرازی

سعدی وآثار او

شیخ عجل سعدی شیرازی

سعدی وآثار او

شیخ عجل سعدی شیرازی


نام : آرامگاه سعدی شیرازی
کشور : ایران
استان : استان فارس
شهرستان : شیراز
اطلاعات اثر :
کاربری : آرامگاه
دیرینگی : دوره پهلوی
دورهٔ ساخت اثر : دوره پهلوی
اطلاعات ثبتی
شمارهٔ ثبت :۱۰۱۰
تاریخ ثبت ملی : ۱۸ آذر ۱۳۵۴

ااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

این وبلاگ با نام سعدی شیرازی به شما عزیزان علاقه مند به جناب سعدی شیرازی کمک می کند تا راحت تر به آثار سعدی ، زندگی نامه سعدی ، عکس هایی از آرامگاه سعدی ، غزلیات سعدی شیرازی و اثر های دیگرش دسترسی داشته باشید .
تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
نویسندگان

۴۰ مطلب در بهمن ۱۳۹۴ ثبت شده است


از هر چه می‌رود سخن دوست خوشترست

پیغام آشنا نفس روح پرورست

هرگز وجود حاضر غایب شنیده‌ای

من در میان جمع و دلم جای دیگرست

شاهد که در میان نبود شمع گو بمیر

چون هست اگر چراغ نباشد منورست

ابنای روزگار به صحرا روند و باغ

صحرا و باغ زنده دلان کوی دلبرست

جان می‌روم که در قدم اندازمش ز شوق

درمانده‌ام هنوز که نزلی محقرست

کاش آن به خشم رفته ما آشتی کنان

بازآمدی که دیده مشتاق بر درست

جانا دلم چو عود بر آتش بسوختی

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۴۴
hosein yoosefian

دریافت
عنوان: انروید : کتاب غزلیات سعدی
حجم: 637 کیلوبایت

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۲۰:۱۴
hosein yoosefian

ظاهرا در ستایش صاحب دیوان است

یارب کمال عافیتت بر دوام باد
اقبال و دولت و شرفت مستدام باد
سال و مهت مبارک و روز و شبت به خیر
بختت بلند و گردش گیتی به کام باد
فردا که هر کسی به شفیعی زنند دست
حشر تو با رسول علیه السلام باد
فرزند نیکبخت تو نزد خدا و خلق
همچون تو نیک عاقبت و نیک نام باد
مرا از بهر دیناری ثنا گفت
که بختت با سعادت مقترن باد
چو دینارش ندادم لعنتم کرد
که شرم از روی مردانت چو زن باد
بیا تا هر دو با هم هیچ گیریم
دعا و لعنتش بر خویشتن باد
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۰۹
hosein yoosefian

در عزت نفس

گویند سعدیا به چه بطال مانده ای
سختی مبر که وجه کفافت معینست
این دست سلطنت که تو داری به ملک شعر
پای ریاضتت به چه در قید دامنست؟
یکچند اگر مدیح کنی کامران شوی
صاحب هنر که مال ندارد تغابنست
بی زر میسرت نشود کام دوستان
چون کام دوستان ندهی کام دشمنست
آری مثل به کرکس مردارخور زدند
سیمرغ را که قاف قناعت نشیمنست
از من نیاید آنکه به دهقان و کدخدای
حاجت برم که فعل گدایان خرمنست
گر گوییم که سوزنی از سفله ای بخواه
چون خارپشت بر بدنم موی، سوزنست
گفتی رضای دوست میسر شود به سیم
این هم خلاف معرفت و رای روشنست
صد گنج شایگان به بهای جوی هنر
منت بر آنکه می دهد و حیف بر منست
کز جور شاهدان بر منعم برند عجز
من فارغم که شاهد من منعم منست
ره نمودن به خیر ناکس را
پیش اعمی چراغ داشتنست
نیکویی با بدان و بی ادبان
تخم در شوره بوم کاشتنست
دشمن اگر دوست شود چند بار
صاحب عقلش نشمارد به دوست
مار همانست به سیرت که هست
ورچه به صورت به در آید ز پوست
دهل را کاندرون زندان بادست
به گردون می رسد فریادش از پوست
چرا درد نهانی برد باید؟
رها کن تا بداند دشمن و دوست
ماه را دید مرغ شب پره گفت
شاهدت روی و دلپذیرت خوست
وینکه خلق آفتاب خوانندش
راست خواهی به چشم من نه نکوست
گفت خاموش کن که من نکنم
دشمنی با وی از برای تو دوست
خواست تا عیبم کند پرورده بیگانگان
لاغری بر من گرفت آن کز گدایی فربهست
گرچه درویشم بحمدالله مخنث نیستم
شیر اگر مفلوج باشد همچنان از سگ بهست
ای نفس چون وظیفه روزی مقررست
آزاد باش تا نفسی روزگار هست
از پیری و شکستگیت هیچ باک نیست
چون دولت جوان خداوندگار هست
در سرای به هم کرده از پس پرده
مباش غره که هیچ آفریده واقف نیست
از آن بترس که مکنون غیب می داند
گرش بلند بخوانی وگر نهفته یکیست
شهی که پاس رعیت نگاه می دارد
حلال باد خراجش که مزد چوپانیست
وگرنه راعی خلقست زهرمارش باد
که هر چه می خورد او جزیت مسلمانیست
صاحب کمال را چه غم از نقص مال و جاه
چون ماه پیکری که برو سرخ و زرد نیست
مردی که هیچ جامه ندارد به اتفاق
بهتر ز جامه ای که درو هیچ مرد نیست
ضرورتست به توبیخ با کسی گفتن
که پند مصلحت آموز کاربندش نیست
اگر به لطف به سر می رود به قهر مگوی
که هر چه سر نکشد حاجت کمندش نیست
اگر خود بردرد پیشانی پیل
نه مردست آنکه در وی مردمی نیست
بنی آدم سرشت از خاک دارد
اگر خاکی نباشد آدمی نیست
در حدود ری یکی دیوانه بود
سال و مه کردی به کوه و دشت گشت
در بهار و دی به سالی یک دو بار
آمدی در قلب شهر از طرف دشت
گفت ای آنان که تان آماده بود
گاه قرب و بعد این زرینه طشت
توزی و کتان به گرما پنج و شش
قندز و قاقم به سرما هفت و هشت
گر شما را بانوایی بد چه شد؟
ور که ما را بینوایی بد چه گشت؟
راحت هستی و رنج نیستی
بر شما بگذشت و بر ما هم گذشت
بیا که پرده برانداختم ز صورت حال
من آن نیم که سخن در غلاف خواهم گفت
دعای خیر تو گویم گرم نواخت کنی
وگر خلاف کنی بر خلاف خواهم گفت
به تماشای میوه راضی شو
ای که دستت نمی رسد بر شاخ
گر مرا نیز دسترس بودی
بارگه کردمی و صفه و کاخ
و آدمی را که دست تنگ بود
نتواند نهاد پای فراخ
چه سود از دزدی آنگه توبه کردن
که نتوانی کمند انداخت بر کاخ
بلند از میوه گو کوتاه کن دست
که کوته خود ندارد دست بر شاخ
شنیدم که بیوه زنی دردمند
همی گفت و رخ بر زمین می نهاد
هر آن کدخدا را که بر بیوه زن
ترحم نباشد زنش بیوه باد
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۱۵:۰۷
hosein yoosefian

ظاهرا در ستایش صاحب دیوان است

تو آن نکرده ای از فعل خیر با من و غیر
که دست فضل کند دامن امید رها
جز آستانه فضلت که مقصد اممست
کجاست در همه عالم وثوق اهل بها
متاع خویشتنم در نظر حقیر آمد
که پرتوی ندهد پیش آفتاب سها
به سمع خواجه رسیدست گویی این معنی
که گفت خیر صلوة الکریم اعودها
مباش غره به گفتار مادح طماع
که دام مکر نهاد از برای صید نصیب
امیر ظالم جاهل که خون خلق خورد
چگونه عالم و عادل شود به قول خطیب
احدا سامع المناجات
صمدا کافی المهمات
هیچ پوشیده از تو پنهان نیست
عالم السر و الخفیات
زیر و بالا نمی توانم گفت
خالق الارض والسموات
شکر و حمد تو چون توانم گفت
حافظ فی جمع حالات
هر دعایی که می کند سعدی
فاستجب یا مجیب دعوات
به سکندر نه ملک ماند و نه مال
به فریدون نه تاج ماند و نه تخت
بیش از آن کن حساب خود که تو را
دیگری در حساب گیرد سخت
چو خویشتن نتواند که می خورد قاضی
ضرورتست که بر دیگران بگیرد سخت
که گفت پیرزن از میوه می کند پرهیز؟
دروغ گفت که دستش نمی رسد به درخت
چنین که هست نماند قرار دولت و ملک
که هر شبی را بی اختلاف روزی هست
چو دست دست تو باشد دراز چندان کن
که دست دست تو باشد اگر بگردد دست
علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد
دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست
به روزگار سلامت سلاح جنگ بساز
وگرنه سیل چو بگرفت، سد نشاید بست
مرا گویند با دشمن برآویز
گرت چالاکی و مردانگی هست
کسی بیهوده خون خویشتن ریخت؟
کند هرگز چنین دیوانگی مست؟
تو زر بر کف نمی یاری نهادن
سپاهی چون نهد سر بر کف دست؟
یکی از بخت کامران بینی
دیگری تنگ عیش و کوته دست
آن در آن چاه خویشتن نفتاد
وین برین تخت خویشتن ننشست
تاج دولت خدای می بخشد
هر که را این مقام و رتبت هست
لاجرم خلق را به خدمت او
کمر بندگی بباید بست
به راه راست توانی رسید در مقصود
تو راست باش که هر دولتی که هست تو راست
تو چوب راست بر آتش دریغ می داری
کجا به آتش دوزخ برند مردم راست
عیب آنان مکن که پیش ملوک
پشت خم می کنند و بالا راست
هر که را بر سماط بنشستی
واجب آمد به خدمتش برخاست
چون مکافات فضل نتوان کرد
عذر بیچارگان بباید خواست
گر اهل معرفتی هر چه بنگری خوبست
که هر چه دوست کند همچو دوست محبوبست
کدام برگ درختست اگر نظر داری
که سر صنع الهی برو نه مکتوبست
امید خلق برآور چنانکه بتوانی
به حکم آنکه تو را هم امید مغفرتست
که گر ز پای درآیی بدانی این معنی
که دستگیری درماندگان چه مصلحتست
هرگز پر طاووس کسی گفت که زشتست؟
یا دیو کسی گفت که رضوان بهشتست؟
نیکی و بدی در گهر خلق سرشتست
از نامه نخوانند مگر آنچه نوشتست
مرکب از بهر راحتی باشد
بنده از اسب خویش در رنجست
گوشت قطعا بر استخوانش نیست
راست خواهی چو اسب شطرنجست
پدرم بنده قدیم تو بود
عمر در بندگی به سر بردست
بنده زاده که در وجود آمد
هم به روی تو دیده بر کردست
خدمت دیگری نخواهد کرد
که مرا نعمت تو پروردست
در چشمت ار حقیر بود صورت فقیر
کوته نظر مباش که در سنگ گوهرست
کیمخت نافه را که حقیرست و شوخگن
قیمت بدان کنند که پر مشک اذفرست
کسی گفت عزت به مال اندرست
که دنیا و دین را درم یاورست
چه مردی کند زور بازوی جاه؟
که بی مال، سلطان بی لشکرست
تهیدست با هیبت و بانگ و نام
زن زشتروی نکو چادرست
بدان مرغ ماند که بر جسم او
پر و ریش بسیار و خود لاغرست
دگر کس نگر تا جوابش چه داد
به جاهست اگر آدمی سرورست
مذلت برد مرد مجهول نام
وگر خود به مال آستانش زرست
خداوند را جاه باید نه مال
وگر مال خواهی به جاه اندرست
اگر راست خواهی ز سعدی شنو
قناعت از این هر دو نیکوترست
دست بر پشت مار مالیدن
به تلطف نه کار هشیارست
کان بداخلاق بی مروت را
سنگ بر سر زدن سزاوار است
گر سفیهی زبان دراز کند
که فلانی به فسق ممتازست
فسق ما بی بیان یقین نشود
و او به اقرار خویش غمازست
هرگز به مال و جاه نگردد بزرگ نام
بدگوهری که خبث طبیعیش در رگست
قارون گرفتمت که شوی در توانگری
سگ نیز با قلاده زرین همان سگست
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۴۷
hosein yoosefian

در ستایش

هر که در بند تو شد بسته جاوید بماند
پای رفتن به حقیقت نبود بندی را
بندگان شکر خداوند بگویند ولیک
چه توان گفت کرمهای خداوندی را

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۴۶
hosein yoosefian

ظاهرا در ستایش صاحب دیوان است

سخن به ذکر تو آراستن مراد آنست
که پیش اهل هنر منصبی بود ما را
وگرنه منقبت آفتاب معلومست
چه حاجتست به مشاطه روی زیبا را
طریق و رسم صاحبدولتانست
که بنوازند مردان نکو را
دگر چون با خداوندان بقا داد
نکو دارند فرزندان او را
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۴۵
hosein yoosefian

در پند و اخلاق و غیر آن

خداوندیست تدبیر جهان را
بری از شبه و مثل و جنس و همتا
اگر روزی مرادت بر نیارد
جزع سودی ندارد صبر کن تا
مظلوم دست بسته مغلوب را بگوی
تا چشم بر قضا کند و صبر بر جفا
کاین دست بسته را بگشایند عاقبت
وان گشاده باز ببندند بر قفا
سپاس دار خدای لطیف دانا را
که لطف کرد و به هم برگماشت اعدا را
همیشه باد خصومت جهود و ترسا را
که مرگ هر دو طرف تهنیت بود ما را
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۹۴ ، ۱۴:۴۴
hosein yoosefian

شماره ١٥: برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را

برخیز تا یک سو نهیم این دلق ازرق فام را
بر باد قلاشی دهیم این شرک تقوا نام را
هر ساعت از نو قبله ای با بت پرستی می رود
توحید بر ما عرضه کن تا بشکنیم اصنام را
می با جوانان خوردنم باری تمنا می کند
تا کودکان در پی فتند این پیر دردآشام را
از مایه بیچارگی قطمیر مردم می شود
ماخولیای مهتری سگ می کند بلعام را
زین تنگنای خلوتم خاطر به صحرا می کشد
کز بوستان باد سحر خوش می دهد پیغام را
غافل مباش ار عاقلی دریاب اگر صاحب دلی
باشد که نتوان یافتن دیگر چنین ایام را
جایی که سرو بوستان با پای چوبین می چمد
ما نیز در رقص آوریم آن سرو سیم اندام را
دلبندم آن پیمان گسل منظور چشم آرام دل
نی نی دلارامش مخوان کز دل ببرد آرام را
دنیا و دین و صبر و عقل از من برفت اندر غمش
جایی که سلطان خیمه زد غوغا نماند عام را
باران اشکم می رود وز ابرم آتش می جهد
با پختگان گوی این سخن سوزش نباشد خام را
سعدی ملامت نشنود ور جان در این سر می رود
صوفی گران جانی ببر ساقی بیاور جام را
۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۴ ، ۱۹:۰۰
hosein yoosefian

شماره ١٤: امشب سبکتر می زنند این طبل بی هنگام را

امشب سبکتر می زنند این طبل بی هنگام را
یا وقت بیداری غلط بودست مرغ بام را
یک لحظه بود این یا شبی کز عمر ما تاراج شد
ما همچنان لب بر لبی نابرگرفته کام را
هم تازه رویم هم خجل هم شادمان هم تنگ دل
کز عهده بیرون آمدن نتوانم این انعام را
گر پای بر فرقم نهی تشریف قربت می دهی
جز سر نمی دانم نهادن عذر این اقدام را
چون بخت نیک انجام را با ما به کلی صلح شد
بگذار تا جان می دهد بدگوی بدفرجام را
سعدی علم شد در جهان صوفی و عامی گو بدان
ما بت پرستی می کنیم آن گه چنین اصنام را
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۹۴ ، ۱۸:۳۸
hosein yoosefian